دخمل گلی مامان

متشکرم دخمل گلم برای این عشق ناب مادری که به من هدیه کردی

بچه عجیب ترین موجود دنیاست ،
می آید ،
مادرت میکند ، 
عاشقت میکند ، 
رنجی ابدی را در وجودت میکارد . 
تا آخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد 
و تمام ...!
بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگی ست ؛
وقتی مادر میشوی ،
رنجی ابدی بسراغت می آید؛
رنجی نشات گرفته از عشق ...
مادر که می شوی ،
میخواهی جهان را برای فرزندت آرام کنی .
میخواهی بهترین ها را از آن او کنی . 
وقتی می خزد ، چهاردست و پا میرود، راه میرود و می دود ، 
تو فقط تماشایش میکنی و قلبت برایش تند می تپد ...
از دردش نفست میگیرد . 
روحت از بیماری اش زخم می شود . 
مادر که می شوی دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود . 
مادر که می شوی ، کس دیگری می شوی ؛ کسی که وجودش پر از عشق و جنون و دیوانگی  است...

دختر شیرین زبون من

سلام دختر عزیزم امروز یازده دی ماه 95 هست و شما حدود دو سال و بیست روز سن داری. هنرمندی ها و توانایی هات، مثل همیشه من و بابا و بقیه رو شگفت زده می کنه...  شما دیگه الان تمام شعرهای کتاب هات رو، تمام شعرهایی رو که برات می خونم وهر قصه و داستانی رو که برات تعریف می کنم، حفظی و خودت اون ها رو برام پشت سر هم باز گو می کنی و می خونی...  و نکته جالب توجه برای من اینه که شما خیلی خوب بر وزن کلمات ما یا کلمات شعرهای کتاب کلمه می گی که البته بعضی هاشون با معنی اند و بعضی هاشون بی معنی، مثلا من می گم عزیز دلم شما می گی عزیز پلم، و دیگه اینکه هر شعری رو که برای لالایی دو شب پشت سر هم بخونم برات، شما روز سوم اون رو از حفظ برام می خونی...
11 دی 1395

تولد دو سالگی عزیز دلم

یک هفته قبل از 22 آذر برات جشن تولد کوچیکی گرفتیم که برای من خاطره رقصیدن ها و چرخیدن های اون روزت فراموش نشدنی است... از چند رو قبلش برات وسایل تولد رو می خریدم که البته تقریبا در تمام خریدها خودت رو همراهم بردم تا لذت ببری، اما شما هنوز نمی دونستی قراره چطور اتفاقی بیفته، اگر چه که می گفتی تولد مهرینا است ولی هنوز ابهام داشت برات...روزی که زنگ می زدم برای دعوت، خودت با بابای پرنیا صحبت کردی و گفتی سه شنبه بیاید تولد مهرینا، ولی نمی دونستی سه شنبه کی است، برای همین از لحظه ای که تلفن رو قطع کردی، تا صدای باز شدن در خونه می اومد یا کسی زنگ می زد با خوشحالی می پریدی و فریاد می زدی که پرنیا است...  اما روز تولد برام واقعا رفتارت جالب...
11 دی 1395

پایان شیرخوردن

دختر نازنینم.. اول از همه باید بگم که هنوز شیرینی اولین باری که تونستم بهت شیر بدم رو در ذهنم دارم، یک شیر دادن واقعی، نه در خواب و رویا و یک شیر دادن عاشقانه که بی صبرانه مدت ها انتظار اون رو می کشیدم... اگرچه بعد از اون دچار مشکلات زیادی در ابتدای شیر دادن به شما شده بودم و خیلی از اوقات هم از اینکه شیرهایی روزهای پر استرسم رو به شما می دهم، با تمام وجودم ناراحت بودم ولی واقعا دوران شیرخوارگی شما برای من از بهترین تجارب زندگیم بود و واقعا از اینکه اینقدر با شما احساس نزدیکی داشته باشم و در آغوشم بگیرمت و به اون چشم های پر فروغت نگاه کنم که یا به من خیره شده یا داره همه دور و اطراف می چرخه تا برای شیطونی بعدیت آمادگی ذهنی رو کسب کنی، لذت بر...
16 آبان 1395

23 ماهگی عزیز دلم

به نام خدا دختر عزیزم، شیرینی زندگیم و بهترین هدیه خدا به ما الان شما حدود 23 ماه سن داری و روز به روز شیرین تر و شیرین زبون تر می شی، اینقدر حرفها و شعرها و داستان های قشنگ بلدی که همه رو شگفت زده می کنی!!!     شما در یک و نیم سالگی، حدود 30 تا شعر کتاب هات رو حفظ بودی، البته اون موقع بیشتر قسمت آخر هر مصرع رو می خوندی ولی الان هم تعداد شعر ها و کتاب ها دو برابر شده و هم اکثرا خودت تمام شعر رو از بر می خونی، تمام کتاب هات رو در یک و نیم سالگی بلد بودی حتی کتاب های ده تا 15 صفحه رو و شعر بلند عروسی هاجر رو هم با هم می تونستیم بخونیم و البته این توانایی الان اونقدر پیشرفت کرده که شما خودت شعر ها رو می خونی از حفظ و بدو...
16 آبان 1395

یک سالگی

به نام خدا دختر عزیزم، اول از همه منو ببخش که اصلا فرصت نکردم بیام برات بنویسم چه تغییراتی کردی، باور کن خیلی درگیر هستم و بعد از اون هم شما اصلا اجازه نمی دی که بیام پشت سیستم حالا باید بگم که توی این مدت... حالا باید بگم که توی این مدت شما دو تا سفر به کرمان داشتی، من و خودت و مادر جان بودیم. خدا برامون حفظش کنه، اگر اونجا کمکم نبود نمی دونم چی می شد. ولی به هرحال اون روزها با خوبی ها و بدی هاش گذشت. شما توی این مدت تغییرات زیادی داشتی، دندون های چهارم و پنجمت که به ترتیب سمت راست بالا و بعد سمت چپ بالا بودند رو در یازده ماه و هفت روزگی و یازده ماه و ده روزگی درحالی که کرمان بودیم دراوردی و خیلی هم براشون اذیت شدی. دندون  ش...
23 دی 1394

نه ماه و نیم

دخترکم، این مدت هم مثل قبل، سرعت رشد و پیشرفت های تو از وقت من خیلی بیشتر بود و نتونستم بیام و بنویسم که چقدر شما عزیزتر و خانم تر شدی، اما الان خلاصه ای از اونها رو یادآوری می کنم... شما تا قبل از اینکه نه ماهه بشی یاد گرفتی که چند قدم چهار دست و پا بری، اما تا الان هنوز هم به همون چند قدم بسنده می کنی و با سرعت برق و باد می خزی، ولی کارهای دیگه ای که بیشتر انجامشون می دهی شامل دست گرفتن به همه چیز برای بلند شدن و ایستاده موندن با تکیه دادن به اشیا است. روز به روز هم مهارتت در این کار بیشتر می شه اول از مامان شروع کردی و با گرفتن من بلند می شدی اما الان اگر دستم رو هم دراز کنم به طرفت، اون رو می گیری و سرپا می ایستی، از مبل، میز، میز...
5 مهر 1394

ماه نهم، هفته سوم

به نام خدا دخترک عزیزم، این هفته به من خیلی سخت گذشت و می دونم برای تو هم تجربه جدیدی بود... دخترک عزیزم، این هفته به من خیلی سخت گذشت و می دونم برای تو هم تجربه جدیدی بود... من مجبور شدم ، علی رغم میل قلبیم بگم خاله سمیه صبح ها بیا د پیشت، وقتی میاد صبح اینجا احساس خیلی بدی بهم دست می ده، فکر می کنم با این کارم باعث می شم تو هم احساس ناراحتی کنی از اینکه وقتی ناراحتی یا خوابت میاد یا گرسنه ای و من نمیام برت دارم و این خیلی من رو رنج میده ولی باور کن دختر قشنگم مجبورم به این کار، من هرچه زودتر باید کارهای عقب مونده ام رو انجام بدم تا بتونم زودتر فارغ التحصیل بشم، فکر درس ها باعث یک استرس مداوم برام شده و خیلی از مواقع احساس م...
12 شهريور 1394

ماه نهم، هفته دوم

دختر عزیزم، این هفته علی رغم اینکه مریض بودی ولی باز هم دست از تلاش و تکاپو برنداشتی... ما آخر هفته پیش رفتیم مشکان عروسی زکیه و یوسف، شما هم دختر خیلی خوبی بودی توی عروسی و اصلا اذیتم نکردی. اما  همونجا هم اشتهات رو از دست داده بودی و چیزی نمی خوردی، من اول فکر می کردم بخاطر دندون باشه ولی بعد از برگشتن علایم سرماخوردگی خفیفی رو نشون دادی، کمی دمای بدنت رفته بود بالا و آب ریزش از بینی و اشک ریزش، که البته خدا رو شکر زود بهتر شدی اما اشتهات دیگه کلا از دست رفته، دو سه روز اصلا هیچی نمی خوردی تا اینکه بابایی کشف کرد که شما فقط آب گوشت می خوری و من هم از اون روز فقط بهت آب گوشت می دم و البته این دو روز اخیر کمی هم آش خوردی.  ...
5 شهريور 1394

ماه نهم، هفته اول

دخترم روز به روز شیرین تر و عزیزتر می شوی... با شروع این ماه کارهای جالب تو و ابراز وجودهای جالبترت توجه ما و همه رو به خودش جلب کرده، بعضی کارهای با مزه ای که توی این هفته اول یاد گرفتی از این قراره:  - هر پارچه ای که دستت می رسه می بری بالا و سپس پشت سرت تا اون رو مثلا بپوشی، بخصوص در مورد لباس هات این کار خیلی جالبه، کلاه یا تل رو هم که می بری بالای سرت می گی د د یعنی سر سر... - اگر پارچه ای را به تو بدهم و بگم بیا قایمبازی کنیم، اون رو می گیری جلو صورتت و مثلا قایم می شی و بعد اون رو میاری پایین و یک صدایی که اکثرا د ( با یک فتحه کشیده است) رو انجام می دهی و اینقدر این کار رو تکرار می کنی تا هردومون خسته بشیم، ...
29 مرداد 1394