دخمل گلی مامان

پایان شیرخوردن

1395/8/16 10:25
نویسنده : مامانی
97 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نازنینم.. اول از همه باید بگم که هنوز شیرینی اولین باری که تونستم بهت شیر بدم رو در ذهنم دارم، یک شیر دادن واقعی، نه در خواب و رویا و یک شیر دادن عاشقانه که بی صبرانه مدت ها انتظار اون رو می کشیدم... اگرچه بعد از اون دچار مشکلات زیادی در ابتدای شیر دادن به شما شده بودم و خیلی از اوقات هم از اینکه شیرهایی روزهای پر استرسم رو به شما می دهم، با تمام وجودم ناراحت بودم ولی واقعا دوران شیرخوارگی شما برای من از بهترین تجارب زندگیم بود و واقعا از اینکه اینقدر با شما احساس نزدیکی داشته باشم و در آغوشم بگیرمت و به اون چشم های پر فروغت نگاه کنم که یا به من خیره شده یا داره همه دور و اطراف می چرخه تا برای شیطونی بعدیت آمادگی ذهنی رو کسب کنی، لذت بردم و به خاطر این مساله خدا رو شکر می کنم...

و اما ماجرای پایان دادن به شیر خوردن شما این طور بود که من می خواستم از آذر ماه برم سر کار و قبل از اون هم لازم بود که یک بار دیگه با هم برویم کرمان، و از طرف دیگه شما هم همچنان در غذا خوردن، نازنازی بودید (که البته باید بگم نسبت به قبل خیلی خیلی بهتر است)ف خلاصه با توجه به این که می دونستم باید برای این پروسه با صبر و حوصله وقت بگذارم و تحمل کج خلقی های احتمالی شما رو داشته باشم،  تصمیم گرفته بودم  به زودی پروسه رنج آور از شیر گرفتن شما رو شروع کنم. 

به مدت ده روزی فقط شب ها بهت شیر می دادم و جالب این بود که خودت اصلا تمایلی  به شیر روز نشون نمی دادی و من تشویق شدم الان که تمایل شما کم شده، این کار رو ادامه بدم تا این که شما کمتر اذیت بشی، تا این که یک روز باز شیر خواستی و من نتونستم طور دیگه ای سرگرمت کنم، گفتم باید هر چه زودتر قبل از اینکه زحمت های این ده روز هدر بره، شیر شب رو هم قطع کنیم، و از داروخونه قطره تلخک گرفتم، روز شنبه، 17 مهر 95 ساعت5 عصر ( در 21 ماه و 25 روزگی) برای اخرین بار، بهت یک شیر حسابی دادم و بعد از نیم ساعتی خودم تعارفت کردم که بیا دوباره شیر بخور و تو با خوشحالی دوباره اومدی... بمیرم برات مامانی... به محض اینکه امتحان کردی، دیدی تلخه و حالت چشم هات تغییر کرد، هر دو طرف رو تست کردیم و گفتیم ای وای چی شده!! می می مامان تلخ شده!! و شما رفتی دهنت رو شستی و آب خوردی!! اما امان از شب... اون شب...حدود ساعت 9 شب در بغل باباجون خوابت برد، غافل از اینکه امشب می می بای بای است!!! و بعد حدود ساعت 12 یا 1 بیدار شدی و تا صبح اونقدر گریه کردی، هق هق زدی که دلم کباب شده بود و تمام اشک های دنیا توی چشمام جمع شده بود ولی فقط سعی می کردم خودم رو کنترل کنم تا شما رو بتونم اروم کنم... تا صبح گفتی مامان!! مامان!! انگار که من مرده بودم!!! یا می گفتی مامان بریم خونمون!خونه خودمون!! و یک بار هم که خیلی گریه می کردی و فریاد می زدی، می گفتی مامان می می بده، گفتم مامان تلخ شده، می گفتی نه تخل نشده تخل نشده!! انگار که روحم رو خراش می دادند!! و واقعا تا صبح عزاداری کردی!! و صبح حدود 7 صبح بلاخره از خستگی خوابت برد!!

 و صبح مثل کسانی که از صمیم قلب عزادارند (چون این احساس رو به خوبی درک کرده ام، احساس می کنم تو همیچین احساسی داشتی...)،بیدار شدی و تا شب غصه دار بودی!! و شب دوم هم به همون صورت گذشت، با گریه و اشک و آه و ناله و فریاد و من واقعا غصه دار بودم، مدام خودم رو کنترل می کردم تا نکنه مرتکب اشتباهی بشم و بعدا مجبور بشم یک بار دیگه تو رو متحمل همچین رنجی کنم!!

ولی  شب سوم، راحت تر خوابیدی که فکر می کنم علتش بی خوابی های مداوم دو روز قبل بود... و به پیشنهاد بابایی روز بعد رفتیم مشکان تا شما بیشتر سرگرم باشی و کمتر یاد غصه ات بیفتی، دو شب هم اونجا بودیم و اون جا هم شما باز راحت تر بودی... شب های بعد که بر گشتیم باز هم بی قراری های شبانه بود و بد خوابیدن ها و در طول شب بیدار شدن ها که سعی می کردیم با خوردن تخم بلدرچین(تخم مرغ کوچولو) رفعش کنیم، چون شما یک مدتی است که شیر گاو هم نمی خوری!!!... بعد از سه چهار شب ما مجبور شدیم برویم کرمان... اما در کرمان هم شما همچنان شب ها بیقرار بودی و برای به خواب رفتن اذیت می شدی و نیمه های شب هم بیدار می شدی و گریه و من گاهی مجبور بودم تخم مرغ کوچولو بپزم تا شما از گرسنگی دربیای که البته هنوز هم این کار رو انجام می دهم!!

اما در کرمان یک مشکل دیگه ای هم که این مسایل اضافه شده بود دلتنگی فوق العاده شما برای  بابایی بود... قبلا هم خیلی دلتنگ می شدی اما این دفعه خیلی بیشتر بود و از طرفی با در اومدن دوندان های کرسی دومت هم همراه شده بود که خیلی بی قرار ی ها و کم غذایی هات رو تشدید می کرد و البته در نهایت به بیدار شدن های مکرر در طول شب منجر می دش...

الان که این توضیحات رو می نوسنم چهار هفته از اون زمان می گذره و ما همچنان با مشکل خواب شبانه شما رو برو هستیم... تا اخرین لحظه ای که می خواهی بخوابی، شب سعی می کنم مواد مغذی بهت بدم تا شب کمتر اذیت بشی ولی باز هم این قضیه ادامه داشته و فقط دو سه شب راحت خوابیدی... امیدوارم خدا کمک کنه و این مرحله از زندگیمون که برای هردومن با سختی می گذره زودتر تموم بشه و شما هم به آرامش برسی، عزیز دلم.... 

نمی دونم گاهی فکر می کنم من باز هم عجله کردم و کاش دو ماه دیگه صبر می کردم، شاید شما کمتر اذیت می شدی و شاید حقت بود که 24 ماه رو کامل بخوری و من کوتاهی کردم... امیدوارم خداوند من رو ببخشه و شما هم... عزیزم بدون که همیشه و با تمام وجودم دوستت دارم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)